تا نزدیکی های اذان صبح،پیش خودم بود.
صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛اذان صبح شده بود.
من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید(پیرمرد گردان).
باران آتش و گلوله،لحظه ای تمامی نداشت.
پیرمرد گفت:مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب،حالت مردانه ای به خودش گرفت
و گفت:«عمو!حواست کجاست؟!یادت رفته که ما برای همین نماز آمده ایم و داریم می جنگیم؟!»بعدش هم «اللهاکبر»گفتو شروع کرد به نماز خواندن!