loading...
♛شبستان زندگی♛محمدامین زرگریツ
محمدامین زرگری بازدید : 35 پنجشنبه 29 بهمن 1394 نظرات (0)

تا نزدیکی های اذان صبح،پیش خودم بود.

صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛اذان صبح شده بود.

من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید(پیرمرد گردان).

باران آتش و گلوله،لحظه ای تمامی نداشت.

پیرمرد گفت:مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب،حالت مردانه ای به خودش گرفت

و گفت:«عمو!حواست کجاست؟!یادت رفته که ما برای همین نماز آمده ایم و داریم می جنگیم؟!»بعدش هم «اللهاکبر»گفتو شروع کرد به نماز خواندن! 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام دوستان عزیز من محمدامین زرگری هستم امیدوارم همیشه شاد سلامت باشید. این سایت رو برای نزیک شدنمون به خدا وشهدا اینکه امیدمون رو بهش از دست ندیم درست کردم. با سبکی سنتی وزیبا امیدوارم لذت ازش ببرید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید چه مطالبی تو سایت گذاشته شود
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 26
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 25
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 91
  • بازدید کلی : 3,250